۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

قطره ای تنها
چشمهایم را بازکردم روی برگی نشسته بودم وناگهان به طرف پایین سرازیرشدم خودم را روی خاک تنها یافتم اشک ازگونه هایم سرازیرشد. تنهامانده بودم هرچقدرفریاد می زدم کسی صدایم را نمی شنید وبه حرفهایم گوش نمی داد اما من هر جوری بود می خواستم یکی را پیدا کنم ودرد دلهایم را به اوبگویم . دراین میان باد هم به من توجهی نمی کرد. همین که سرمی خوردم ناگهان خودم را درون رود روان یافتم , خوشحال بودم که بالاخره ازآن محیط ساکت بیرون آمده بودم کمی ازخوشحالی من نگذشته بود که خودم را پیش روی آبشاری بلند دیدم هیچ کاری نمی توانستم بکنم, جزاینکه ساکت وآرام بنشینم.هرچه به آبشارنزدیک تر می شدم ضربان قلبم تندترمی شد. چشم هایم را بستم وازآبشاربه پایین افتادم همین که چشم هایم را بازکردم , فهمیدم که اتفاقی نیفتاده وسالم به راه خود ادامه می دهم. دخترک کوچکی مرا ازآب گرفت همین طور که داشت می رفت ومن ازخوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم پایش به سنگی گیرکرده وسطل ازدستش رها شد وبه زمین ریخت.بازهم تنها با خود زمزمه می کردم وحرف میزدم . همین طورکه مشغول بودم خودم را درجای باصفایی یافتم . ناگهان یکی ازقطره های باران را دیدم ,جلورفتم وسلام کردم باهم دوست شدیم چند دقیقه ای از کنارهم بودن نگذشته بود که خورشید تابناک مرا ازاوجدا کرد وبه دل آسمان برد . خورشید مرا به ابرتحویل داد ودرزندان ابرگرفتارشدم فرشته ای مهربان آمد تا مرا نجات دهد با جنگ آن دو ناگهان درزندان بازشد ومن به بیرون پرتاب شدم ازآن آسمان بلند به زمین رسیدم و اندیشیدم که روزهای زندگانی هرروزتکرارمی شوند وچه خوب است شاد زیستن با این فکرچشم هایم را آرام بستم ودل به آخرت سپردم و گفتم آیا می شود همیشه شادبود؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

بنام خالق هستی

سلام
هرکجامحرم شدی چشم ازخیانت بازدار
ای بسامحرم که بایک نقطه مجرم می شود
نمی دانم پس ازمرگم چه خواهدشد؟
نمی خواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهدساخت ولی بسیارمشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد؛ گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ وبازیگوش و اویکریز وپی درپی دم گرم خویش رادرگلویم سخت بفشارد وخواب خفتگان خفته را آشفته ترسازد بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم.
دکترشریعتی
رفتی وندیدی چه محشرکردم
بااشک تمام کوچه راترکردم
وقتی سکوت خانه دق مرگم کرد
وابستگیم رابه توباورکردم