۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

بنام خالق هستی

سلام
هرکجامحرم شدی چشم ازخیانت بازدار
ای بسامحرم که بایک نقطه مجرم می شود
نمی دانم پس ازمرگم چه خواهدشد؟
نمی خواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهدساخت ولی بسیارمشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد؛ گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ وبازیگوش و اویکریز وپی درپی دم گرم خویش رادرگلویم سخت بفشارد وخواب خفتگان خفته را آشفته ترسازد بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم.
دکترشریعتی
رفتی وندیدی چه محشرکردم
بااشک تمام کوچه راترکردم
وقتی سکوت خانه دق مرگم کرد
وابستگیم رابه توباورکردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر